ミ★ミبــــــازی روزگــــارミ★ミ | ||
|
اولین پریودت را در مزرعه تجربه کردی،روزی که باید میفهمیدی مسئولیت با درد آمیخته است روزی که دامن گلدار نارنجی ات را باید برای همیشه با شلوار کردی مردانه عوض میکردی! عاشق شدن برای تو متفاوت است،ماشین های لوکس هیچگاه به دیار تو نمی رسند،شاید آخرین ماشینی که از نزدیک دیده ای بلدزر پیری بود که برای ترمیم جاده روستا آمده بود،خلاصه هیچ شازده پسری اینجا دنبال نیمه گمشده اش نمیگردد! مرد رویاهای تو سوار بر اسبی سفید است اما او برای چیدن گل وقت ندارد،هر شب برای بدست آوردن نان از روستا دور میشود و سپیده دم هلاک یا بازمیگردد یا ...! آنقدر به پنجره ی اتاق وابسته ای که اگر روزی از پشت آن به روستا نگاه نکنی به اصالت جهان شک خواهی کرد،سالهاست برف و باران را از پشت آن دریچه ی جادویی به نظاره ایستاده ای، سالهاست نوروز حقیقتی بوده که از پشت پنجره به تو سلام داده است.
آنجا بدون دوست خیلی سخت می گذرد،گاهی باید با گوسفندان سفید درد دل کرد، شاید قربانی کردنشان برای تو دردناک تر باشد تا خود آنها. گرگها همدمان خوبی برای تو نیستند آنها هیچ انسان حسابی را برای هم صحبتی انتخاب نخواهند کرد و آنگاه که تو دوست گوسفندان هستی دشمن گرگها به حساب می آیی. تفاوت فانتزی است همان گوسفندانی که دیگری با شمارش آنها خوابش می برد ، ترس گم شدنشان هر روز خواب را از چشمان خسته ی تو حرام میکند، تو آنها را پرورش بده تا دیگری راحت در رختخواب جای بگیرد! باید نشانی مین ها را خوب بلد باشی، از مرز عبور نکنی،سربازان نامحرم را تشخیص دهی،گوسفندان را سالم بازگردانی، با دره های خشن مهربان و از کارزار گرگ ها باخبر باشی، قبل از طوفان به روستا برگردی، آنگاه آفتاب سوزان کمتر عذابت می دهد، خارهای سخت ، آرام تر نیشت میزنند! تو دختر خوانده ی جویبارهای تشنه ی کوهستانی،آنها عاشق گونه های سوخته ی تو شده اند، هر روز با موهای شرابی ات مست میشوند!
اما یک روز جسارت به خرج بده از روستای خودت دورتر برو، آنجا که مرز معنا ندارد طبیعت است همانجا معلم خوبی خواهی شد، همانجا از پوشش تحمیلیت فرار کن و به شاگردانت درس پرستوهای کوچ رو را بیاموز ..
عشق یعنی چه؟! عشق یعنی نان به دست کودکی دادن و او از شدت شرمش بگوید،آقا من گدا نیستم! ولی آن چهره اش ؛هویدا می کند آن احتیاجش را عشق یعنی گریه کردن از برای کودکی که در سرمای نامرد زمانه «ها»خود را در میان آن دو دستش لحظه ای گرمی به آن تن می دهد تا در این سرما بماند شاید... عابری از روی دلسوزی خریدی را کند تا که امشب سیر سر به بالینش نهد. عشق یعنی تن فروشی!!! فروش عزت آن مادری که می داند کودکی چشم به در برای لقمه ای نانی درون خانه اش دارد. عشق یعنی...خدا را درون چهره ی آن کودک معصوم دیدن نمی داند خدایی چیست؟ نمی داند خدایش کیست؟ و هر کس تکه ای نانی به دستش داد او را خدا نـــامد خدایش میشود نــاجی کاش میشد هر کسی اینجا... خــــدا بــــاشد.
حالا که از راه رسیدی ..با من راه بیا..
مثل تو پاییز ها و مهرها آمدند ورفتند ولی مهری نداشتند...
شاید به خاطر خاطرات سبزی که زودتر تمام شد..
با آبانـــت زندگی میکنم و آذرت را به یاد میسپارم..
گــوش کــن ....
صدای نــفــسهـای پــایــیــز را می شـنـوی ؟
و ایــن زیـبـاتـریـن فصل خــدا می آیـــد...
غــم و انــدوهت را بــه بــرگ درخـتــان آویــزان کن
چــنــد روز دیــگر می ریــزنــد...
پــایــیــز زیــبــاتــریـن فصل آفــرینـش
چـه متــاع عظـیـمــی ست عـشـق ...
و چـه مــوهـبـت کبـیــری ست...
دلی که از حـادثـه ی عـشق شکـستـه بـاشد
و چـه نـعـمـت عــزیــزی ست...
چـشمی کـه از دیـدار عشقی تـَر شده بــاشـد
از جــنـس چیـستے ؟؟
ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
پدرم میگفت: زن باید گیسوانش بلند و چشمانش درشت باشد! مادرم، هـرگـز موی بـلنـد نـداشت و چشمانش دلخواه پــدرم نـبـود..!
مادرم میگفت: زیبـایی برای مرد نیست..!! مــرد بــاید ،دستهایش زمخت ، و گـونـه هایش آفتاب سوخته باشد..!
پـــدرم ،زیـبـا و جــذاب بــود، نــه دستان زمختی داشت و نه گونه های آفتاب خورده..!
ولی هـــرگز نگـفتنـد، که زن بــایــد عـاشق بــاشد، و مـــرد لایـــق..! عشق را سـانـسور کردند..!
من سالــها جنــگیــدم تــا فهمیدم که بــی عــشــق ، نـه گیسوان بلندم زیباست و نه چشمان سیاهم..! و نـه مردی بـا دستان زمخت و گـونـه های آفـتـاب سوخته ، خــوشـبـخـتــیم را تـضمین می کنــد..!
(فروغ فرخزاد) |
|
[ : بازی روزگار ] [ ] |