تــو اینجــایی !
کــنـــار دستم
شانه بــه شانهی زنـدگیام
صدای نفسهایت مرا می برد به عالم شعر
لابه لای زبــان گنگ ایـن حروف ..
در فاصلهی بین سطرهــایم ..
در ابــتدای هر بـنــد..
خواستم مثل همیشه شعری نو برایت بسرایم
یک شعر بــرایـت کـم است
یـک کتاب بـرایـت کم است
برایِ تـو دیــــوانی از دیــــوانگی بسُرایم...
تـادست به قلم میبرم کلمات می پرسند
چـــه بــنویسیم؟؟؟
آخـــرین نوشتــه ام را از
ســکــوت مینـویسم
سکوتی پـرازحرف،به اندازه ی یـک کتاب!
میتـوانی بـــخــوانـی؟!
شایـدبــعـد این نوشته آرام شوم ...
آریــــــ
آرامـــ
مثل درختی در پــاییــز
وقتی تـمـام بـرگهایش را
بـــاد بــرده بــاشد!