ミ★ミبــــــازی روزگــــارミ★ミ | ||
|
لحظه هـا تـنـها پـرنـدگان مهاجــری هستند کــه
هــرگــز بــه لانــه بــرنمیگردنــد
من گریــزانــم از ایـن شکل حیــات وازیــن غربت تـلخ
کـه بــه اجبـــار بـه پــایـم بستند
می گریــــــزم از عشق
وتـو ای نـازترین خاطره ها،همه جا در پی تـو می گردم
حالا که از راه رسیدی ..با من راه بیا..
مثل تو پاییز ها و مهرها آمدند ورفتند ولی مهری نداشتند...
شاید به خاطر خاطرات سبزی که زودتر تمام شد..
با آبانـــت زندگی میکنم و آذرت را به یاد میسپارم..
گــوش کــن ....
صدای نــفــسهـای پــایــیــز را می شـنـوی ؟
و ایــن زیـبـاتـریـن فصل خــدا می آیـــد...
غــم و انــدوهت را بــه بــرگ درخـتــان آویــزان کن
چــنــد روز دیــگر می ریــزنــد...
پــایــیــز زیــبــاتــریـن فصل آفــرینـش
یـــه روز یه کفش دیــدم ک خیلی ازش خــوشم آمــد بــا اینکه بــرام تنگ بــود وپــامو میزد خریدمش!! فـروشنده میگفت:نـگران نباش جـا بـاز میکنه...!! مدتها گذشت امـا اون کفش جـا بـاز نـکرد!! با خودم میگفتم تو مسیرای کوتاه میپوشمش اما بــازم اذیتم کرد و پــامو زخـم کرد...!! ولـــی من خـــیــلی دوسش داشتم...!! تــا بالاخره یه روز,اون کفش رو کنارگذاشتم!! امید من واسه جـابـاز کردن اون کفش بی موردبود.. اون کفش سایز پـــــــای من نـــبـــود... درسته ک خیلی می خواستمش,ولی ب درد من نمیخورد!! خلاصه از اون کفش هیچی واســم نـمـونــد جــــز زخمهایی ک روی پاهام گذاشته بود...!! بعضی از آدمها هم درست همین طورند!! بــــــایـــد کــــنــــار گذاشتشون چون ب سایز قــلبــمــون نــمیخورن, حالا هرچقدهم ک دوسشون داشته بــاشیم...
چــــرا همیشه گفته می شود... "سکــوت نشانــه ی رضایـت است" چـــرا نمی گــویـند: نـشانه ی دردیــست عظـیم کـه لــب ها را بــــه هــم دوخــتــه است؟ چـــرا نمی گـویند:نـشانـه ی نـاتوانـی گفتــار از بــیـان سنگینی رفـتــار افــراد است؟ چــرا نمی گویند:نشانه ی دلی شکسته است کــه نمی خواهد با بـــاز شدن لــب هــا از همدیگر صـــدای شـکــستــه شدنــش را نــــامـحــرمــــان مـتـوجـه شونـد!!!
[ شنبه 9 خرداد 1394برچسب:سکوت, ] [ 21:3 ] [ DUYĞU ]
من پــیـــاده و تــــو سوار در مسیری پـــر از سنگ و کلوخ... تو فاتحانه بر اسب چموشت دوردست ها را دیدی و مـــــنــــــ ... تــــسلیــم جــــبــــر زمــانـــه تنها نگاهم بر پاشنه ترک خورده و زخمی دو پای خسته ام بود. کاش من هم لحظه ای لذت تکیه زدن بر این زین خوشبختی را داشتم چــه بســـا من نیز دنیا را چون تـــو می دیدم .
ایــن است تــفـاوت نــگاه دو چشم بــر زنـــدگی [ پنج شنبه 24 ارديبهشت 1394برچسب:تفاوت دو نگاه, ] [ 14:5 ] [ DUYĞU ]
من نبودم و تــو بـودی ♡❂♡ بود شدم و تـو تمام بودنت را به پـایم ریختی حالا سالهاست که با بودنت زندگی می کنم هر روز، هر لحظه، هر آن و دم به دم هستی ... ببخش که گاهی آنقدر هستی که نمی بینمت ببخش تمام نادانیها و نفهمی ها و کج فهمی هایم را اعتراض ها و درشتیهایم را ، و هر آنچه را که آزارت داد . دستانت را می بوسم و پیشانیت را ... که چراغ راه زندگیم بودی و هستی و خواهی بود خاک پایت هستم تا هست و نیست هست به حرمت شرافتت می ایستم و تعظیم می کنم .
قـلمم راست بـــایـست! واژه هـا ...گوش بـه فــــرمـان قلـم! همگی نــظم بگیرید، مـودب بــــاشید! صــاحب شعر عــزیــزی است بــه نــــــام «مـــادر» امشب از شعر پـرم،کـو قلـم و دفتر من؟! آنقَدَر وسوسه دارم بنویسم که نـگو... تــک و تــنهـا و غـریبــم! تــــو کجــــایی مــــــادر...؟! آنقَدَر حسرت دیدار تــو دارم که نـگو... بسکه دلتنگ تــو ام ،از سر شب تا حالا... آنقَدَر بـوسه به تصویر تـــو دادم که نـگو... جــــانِ من حــرف بـــزن! امـــر بـــفرمـــا مــــــــادر.. آنقَدَر گوش بـه فـرمان تو هستم که نـگو... کوچه پس کوچه ی این شهر پر از تنهاییست آنقَدَر بی تــو در این شهر غریبم کـه نگو... مـــــــــــادر ای یـــــــــــاد تــــــــو آرامش مــن...! امشب از کوچه ی دلتنگیِ من میگُذری؟! جـــانِ من زود بـــیا... بغـــلم کن مــــادر...! آنقَدَر حسرت آغــوش تـو دارم که نـگو... مــــــادرم...مــــــادر خــوبـــم... بـــه خـدا دلتنگم! رو به رویم بِنِشینی کافیست، همه دنیا به کنار... گرچه از دور ولی،دست تو را میبوسم نــه شـعار است ،نــه حــرف! آنقَدر خـاک کف پـای تـو هستم کـه نـگو ...مــــــادر ♥
چرا این روزا همه جا تورو میبینم؟ تمام جاده ها فقط سراغ تــو رو می گیرن و من دلیلش را نمیدونم ... یک دم عاشقی،خیلی مهمتر از تمام زندگیه چرا اینطوره آخه خداوندگارا؟ کنج قــلبـم تنـهاست... " بی تـــو احساس تـنـهایی میکنم" هنوزم همه جــا هستی ،حتی وقتی نیستی ای بــی خـبــر،تــو اونـــجــــایی... در تــمــام پیچ های جــاده ها بـهم بــگــو،تـــو عـیـن فــصل هایی چـــرا هی عــوض میشی ؟
[ شنبه 15 فروردين 1394برچسب:کُنجِ قلبم تنهاست, ] [ 17:1 ] [ DUYĞU ]
آدمها تــرك كــردن را دوست دارند! سرشــان را بــا افتخار بـالا می گیرند و میگویند : تـــــرک کــردم سیـــگار را... خــانــه را... دوستــانــم را... مـــعشوقـــم را امــا ! هیچ کس تــرک شدن را دوست ندارد سرِشـــان را پــایین می انـدازنـد و بـا همه ی غــمِ وجـودشان می گـویند تـَـــــــرکَـــم کردنــد دوستـــانـــم خــانــواده ام عــشقـــم ... می بینــید ؟ مـا همان آدمـهـایی هستیم که ترک می کنیم امــا وقتی کسی تــرکمــان می کنـد جوری که انگار دنیا به آخر رسیده باشد بــغض گـلــویمان را خــفـه می کند.....!
قـطـره؛ دلش دریـــــا می خواست
راهی از رنج و عشق و صبوری، هر قطره را لیاقت دریــا نیست! “
و گفت : اینجا بی نهایت است!
دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را درون آن بریزد
[ پنج شنبه 27 آذر 1393برچسب:اشک عاشق, ] [ 11:53 ] [ DUYĞU ]
دل آدم ...چه گرم می شود گاهی ساده... به یک دلخوشی کوچک...
به یک احوالپرسی ساده...
به یک گوش دادن خالی ...بدون داوری!
به یک دعوت کوچک به صرف یک فنجان چای !
به یک غافلگیری:به یک خوشحال کردن کوچک ...
به لبخند!
و ما چه بی رحمانه این دلخوشی های کوچک و ساده را از هـــم دریــغ می کنیم و تمام محبت و دوست داشتن مان را گذاشته ایم کنار تا به یک باره همه آنها را پس از مرگ نثار هم کنیم
من عــقـابـی بودم که نگاهِ یک مــار
سـخـت آزارم داد
بــال بگشـودم و سمتش رفتم
از زمــیــنـش کـندم
بــــه هـــوا آوردم
آخر عـمـرش بود که فـریـب چشمش، سخت جـادویــم کرد
در نوک یک قـلـه، آشیانش دادم که همین دل رحـمـی، چه بروزم آورد
عـــشـــق، جــادویــم کـــرد زهـــر خــود بـر مـن ریـخت
از نــوک قــلـه زمین افـتادم
تــــازه آمــــد یـــــادم، مـــن
عــقــابـی بـــودم بــر فــرازِ يــک کـــوه
آشـيـــانِ خــود را بــه نـــگـاهـي دادم
[ پنج شنبه 6 آذر 1393برچسب:من عقابی بودم ,بر فراز یک کوه, ] [ 21:42 ] [ DUYĞU ]
راهي نشانام بده که مرا به سوي زندگي حقيقي رهسپار کند
[ پنج شنبه 29 آبان 1393برچسب:راهي نشانام بده, ] [ 1:15 ] [ DUYĞU ]
قلمــت را بـــــردار
بنویس از همه ی خـوبـیـها،زنـــدگـی ،عـشـق،امـیـد
وهـــر آن چیــز کـه بــروی زمـین زیـبـا اسـت
گـــــــــل مـریـم،گــــل رز
بنـویس از دل یـک عــآشق بی تــاب وصــال
از تــــمــنــآ بــنویس
از دل کوچک یک غنچه ،که وقت است دگـــر بـاز شود
از غــروبی بنویس،که چــو یـاقوت وشقایق ،سرخ است
بــــنـــویس از لـــــــبخنـد
از نــگاهی بنویس، که پر از عشق به هر سوی جهان می نگرد
قـلمـت را بــردار؛روی کـــاغـذ بنـویس
«زنـدگـی بـا همه ی تلـخـی ها،شیـرین است »
[ جمعه 23 آبان 1393برچسب:قلمت را بردار, ] [ 14:37 ] [ DUYĞU ]
بــی خــبر از حـال هـم خفـتن چـه سـود
بــر مـزار مـردگـان خـویش نـالیـدن چــه سـود؟
زنده را تا زنـده است ،باید بـه فــریـادش رسید!
ورنه بــر سـنگ مـزارش آب پاشیدن چه سود ؟
زنـــده را در زنـــدگــی قــدرش بــدان...
ورنه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود ؟
گـــر نـکردی یــاد مـن تــا زنـــده ام...
سنگ مــر مــر روی قــبــرم وانـهادن هــا چـه سود ؟
«مــکالمـه یـک ســوسـک غمـگین بــاخــدا » گـفت:کــسی دوسـتم نــدارد.می دانــی کــه چقــدر سخـت اســت،این کــه کسـی دوسـتت نـداشـته بــاشـد؟ تــو بــرای دوسـت داشـتن بـود کـــه جـهـــان را سـاخـتی ... خــــــــــــدا هیــچ نــــگــفت! گـفت: پـــاهـایـم را نگـاه کـن، ببیـن چقـدر چــندش آور است.. چشمـها را آزار می دهــم، دنـــیا را کثــیف میــکنم... آدم هــایت از مــن می ترســند...مــرا مــی کشند... بــرای اینــکه زشــتم ... زشــتی جــــرم مــن است! خــــــــــــــدا هیـــچ نـــگـفــت! گفـت :ایـن دنـیا فقـط مــــــال قشـنگ هــــاست... مال گل ها و پروانه ها،مال قاصدک ها؛ مال من نیست! خــــدا گفــت: چــرا، مــال تــو هــم هــست... خــداگفــت:دوســت داشتن یــک گــل،دوست داشتن یــک پــروانه یـــا قــاصــدک کــار چنــدانی نیســت!!! امــا دوست داشتن یــک سوســک،دوسـت داشتن "تــو" کار دشـــواری ســـت. دوســت داشتــن کــاری اســت آمــوخــتنــی! و همـه کــس ،رنــج آمـوخـتـن را نـمــی بــــرد...
زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته،او ابتدای راه است... مؤمن دوست میدارد،همه را دوست میدارد... زیرا همه از من است... چشــم هــای مــؤمــن جــز زیبــا نمــی بینـد... زشتــی در چــشمـهاســت... در ایــن دایــره ،هــر چــه کــه هـست نـکوست... آنــکه بین آفریده های من خط کشید شیطان بود، شیطان مسئول فاصله هاست... حالا قشنگ کوچکم! نزدیک تر بیا و غمگین مباش... قشنگ کوچک نزدیک خدا رفت و دیگر هیچ وقت نیاندیشید که نازیباست. [ چهار شنبه 19 شهريور 1393برچسب:مکالمه ی سوسک غمگین با خدا, ] [ 14:30 ] [ DUYĞU ]
دست مریزاد پروردگارم
چه پوست کلفتی برایم آفریدی ...
که تاب تازیانه سرنوشت را بیاورد
چه دل صبوری به سینه ام سپرده ای ...
که شده گورستان آرزوهایم
و چه شانه هایی ...
که این چنین بارسنگینی را بدوش میکشند و نمیشکنند
و چه چشمان منتظری که باید ببینند و نخواهند
وچه گوش هایی که ...
نصیحت نصیحتگران زاهد امروز ،
دنیاپرست دیروز را باید بشنوند
بازهم میگویم « الحمدلله »
[ سه شنبه 2 ارديبهشت 1393برچسب:پروردگارا, ] [ 18:0 ] [ DUYĞU ]
نه حوصله دوست داشتن دارم
نه میخواهم کسی دوستم داشته باشد
این روزها سردم
مثل دی، مثل بهمن، مثل اسفند
مثل زمستان
احساسم یخ زده است
آرزوهایم قندیل بسته است
امیدم زیر بهمن سرد احساساتم دفن شده است
نه به آمدنی دلخوشم نه از رفتنی غمگین
این روزها پر از سکوتم [ چهار شنبه 14 اسفند 1392برچسب:این روزها پر از سکوتم, ] [ 13:11 ] [ DUYĞU ]
|
|
[ : بازی روزگار ] [ ] |